نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 کارشناسی ارشد ادبیات پایداری، دانشگاه شاهد
2 دانشیار گروه ادبیات پایداری دانشگاه شاهد
3 استادیار گروه ادبیات پایداری دانشگاه شاهد
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
میشل فوکو(1984-1926) بنیان گذار تحلیل گفتمان ، به مجموعه ای از گزاره هایی گفتمان می گوید که به یک صورت بندی گفتمانی تعلق داشته باشد. گفتمان در این معنا یک صورت مثالی و بی زمان نیست ، بلکه از ابتدا تا به انتها تاریخی است ، پاره ای از تاریخ است که محدویت ها ، تقسیم بندی ها ، تحولات و صورت های خاص زمانمند خود را تحمیل می کند از علامات تشکیل شده اند ؛ ولیکن کارکردشان از کاربرد این علامات، برای نشان دادن و برگزیدن اشیاء بیش تر است و همین ویژگی است که آنها را غیر قابل تقلیل به زبان ، سخن و گفتار می کند. در واقع گفتمان، از نظرفوکو مجسم کننده معنا و ارتباط اجتماعی است و شکل دهنده ذهنیت و ارتباطات اجتماعی –سیاسی (قدرت) است. از آن جا که شاهنامه فردوسی دارای ارتباطات سیاسی و اجتماعی است که اکثر آن ها در قالب داستان های تاریخی شکل گرفته، که می توان از معروف ترین و تأثیرگذارترین آن ها، داستان رستم و اسفندیار را نام برد؛ این داستان از چند لایه گفتمانی تشکیل شده ،که بر آنیم تا آن را بر پایه گفتمان قدرت فوکو، بررسی کنیم. این پژوهش با استفاده از منابع کتابخانه ای به روش تحلیل گفتمان سعی دارد ، تا به این پرسش پاسخ دهد که چه نوعی از روابط قدرت در سطوح گوناگون در شکل دادن گفتمان آن ،بر پایه اندیشه های فوکو مؤثر بوده است؟
کلیدواژهها [English]
مایه و بنیان شاعرانه و جهان شعر فردوسی را باید در داستانسرایی و روایتگری ذهنی و عینی او، یعنی اندیشهها و رخدادهای تاریخی زندگی وی و تاریخ کهن ایران باستان جست. وقایع دوران دور ایران و تا حدودی زمان خودش، ساختار و بافت ذهن و زبان شاعر را متفاوت از سیاق دیگران فراهم آورده است. این دگرگونی به طرزی است که هر آنچه را از رهگذر شنیدهها، دیدهها و خواندهها به ذهن خلاق او خطور میکرده، به دور از هرگونه پریشانی، در شکل و ساختی بسیار ساده و روان و در عین حال فشرده و درهمتنیده با رعایت نظامی عقلانی پنهان برخلاف جریان متعارف مثنوی سرایی حماسی گرد آورده است .این پژوهش داستان نبرد دو قهرمان نامی شاهنامه را بر اساس تحلیل گفتمان قدرت فوکو مورد مطالعه قرار دادهاست؛ تا پاسخگوی این پرسش باشد که چه نوعی از روابط قدرت در سطوح گوناگون نهادی، اجتماعی، سیاسی و موقعیتی در شکل دادن گفتمان این داستان مؤثر بوده است؟ باید اذعان داشت چنین تحلیلی از شاهنامه فردوسی تاکنون مورد تفحص قرار نگرفتهاست؛ پرداختن به این اثر از این بعد مهمترین عامل اهمیت و ضرورت این پژوهش به شمار می آید. زیرا این پژوهش میتواند کمک بسیاری در شناسایی آثار کلاسیک ایرانی بر اساس نظریهها و گفتمانهای معاصر داشته باشد.
الف- پیشینه و روش پژوهش
1- پیشینه تحقیق
پیشینه تحقیق در پژوهش حاضر از دو بعد مورد جستوجو قرار گرفته است.
- پژوهشهایی که درباره فوکو انجام شده است
حاجلی (1395)، در مقالهای با عنوان «فوکو، گفتمان، تحلیلگفتمان»، به بررسی مفهوم نظری گفتمان و نحوه تحلیلگفتمان فوکویی پرداخته است، سپس دو مثال عملی از تحلیل گفتمان را ارائه داده است.
صالحیزاده (1390)، در مقالهای با عنوان «درآمدی بر تحلیل گفتمان میشل فوکو روش های تحقیق کیفی»، ضمن بررسی اندیشه فوکو به عناصر سازنده نظریه تحلیلگفتمان پرداخته است.
کلانتری و همکاران (1388)، در مقاله «تحلیل گفتمان با تأکید بر گفتمان انتقادی به عنوان روش تحقیقی کیفی»، با تحلیلگفتمان انتقادی، نظریهپردازان مطرح در این حوزه را معرفی کرده است.
نوابخش و کریمی (1388) در مقاله «واکاوی مفهوم قدرت در نظریات میشل فوکو»، به تبیین قدرت ازدیدگاه فوکو پرداخته است.
فتاحی در مقالهای با عنوان «گفتمان قدرت در اندیشه میشل فوکو»، تلاش کرده است تا به بررسی نظریه قدرت، دانش، رژیم حقیقت در چارچوب مفهوم گفتمان بپردازد.
تفحص در مقالههای بررسی شده حاکی از آن است که اکثر مقالهها، به بررسی صرف مبانی تحلیلگفتمان پرداختهاند، در صورتیکه این پژوهش گذشته از آن که به طور اجمالی به مبانی تحلیلگفتمان پرداخته، اثر کلاسیکی را از این بعد مورد بررسی و تطبیق قرار داده است.
- درباره شاهنامه پژوهشهای بسیاری انجام گرفته است.
جهت پرهیز از اطاله کلام، به چند نمونه از این پژوهشها به ویژه آنهایی که درباره رستم و اسفندیار انجام شده است؛ اشاره می کنیم:
نبی لو (1391) در مقالهای با عنوان «بررسی داستان رستم و اسفندیار بر پایه نظریه کلود برمون» عناصر روایی این داستان بر پایه نظریه برمون بررسی کرده است.
علامیمهماندوستی ، داودی پناه (1394) مقاله ای تحت عنوان «بررسی مکانیسم های دفاعی اسفندیار در نبرد با رستم»، به بررسی مکانیسم دفاعی رفتارهای اسفندیار پرداخته است.
دشتی (1396) در مقالهای با عنوان «نگاهی دیگر به رویین تنی اسفندیار در شاهنامه»، رویینتنی اسفندیار را بررسی کرده است.
همانگونه که در بالا ذکر شد، شاهنامه از دیرباز مورد پژوهشهای گوناگونی واقع شده، ولی تاکنون با این رویکرد به آن پرداخته نشده است؛ بدون شک این پژوهش یک رویکرد ادبی صرف نیست، بلکه یک رویکرد میان رشتهای است که رشته فلسفه و جامعهشناسی را شامل می شود، بنابراین بیان ویژگیهای آن همراه با نوآوری و دانشافزایی خواهد بود.
ب - روش پژوهش
پژوهش حاضر بر اساس هدف بنیادی و بر اساس ماهیت و روش کیفی است که با توجه سؤالهای مطرح شده، طی مراحل ذیل انجام شده است:
- در مرحله نخست؛ اصول و روشهای گفتمان رستم و اسفندیار در شاهنامه فردوسی بر اساس نظریه قدرت فوکو مورد بررسی قرار خواهد گرفت؛ سپس منابع و متون شناسایی و گردآوری می شود و پس از مطالعه منابع متنی، از مطالب مرتبط کاربرگهایی تهیه خواهد شد.
- در مرحله دوم؛ گفتمانهای انتخاب شده از رستم و اسفندیار در شاهنامه با توجه به مبانی نظری قدرت از دیدگاه فوکو، برای دستیابی به مفهومی روشن از متغیرهای اصلی با توجه به سؤالهای پژوهش و مبانی نظری بررسی مورد بررسی قرار می گیرد.
- در مرحله سوم؛ با توجه به مبانی نظری مطرحشده به سؤالهای پژوهش پاسخ مقتضی دادهخواهد شد و سپس جمعبندیای مختصر از مراحل بیانشده صورت خواهد گرفت.
ب - مبانی نظری
1- تعریف گفتمان
تا کنون تعاریف فراوان و گوناگونی توسط صاحبنظران حوزههای مختلف از «گفتمان» صورت گرفتهاست. واژه «گفتمان»، «discourse» که سابقه آن در برخی منابع به قرن 14 میلادی میرسد، از واژه فرانسوی «discours» و لاتین «discurs-us»، به معنای گفتوگو، محاوره و گفتار و از واژه «discursum/discurrer»؛ به معنای طفره رفتن، از سر باز کردن و تعلل ورزیدن و ... گرفته شده است (مک دانل، 1380: 10)؛ همچنین برگردان واژه انگلیسی «Discourse» در زبان فارسی است که نخستین بار در مقاله «نظریه غربزدگی و بحران تفکر در ایران» در سال 1368 به کار برده شد و در اندک زمانی استفاده از آن رایج گردید؛ به گونهای که حتی به سریالهای تلویزیونی و محاورات روزمره مردم نیز راه یافت. در واژهنامهها در مقابل این واژه، علاوه بر گفتمان- که کاربرد فنیتر آن در حوزه فلسفه و علوم اجتماعی است- به واژههای خطابه، گفتار و کلام هم برمیخوریم که کاربردهای معمولیتر و البته پرسابقهتر این واژه را بیان می کنند (آشوری، 1384: 112). امروزه گفتمان در دو معنای متفاوت، اما مرتبط به کار می رود؛ یکی به یک قطعه بزرگ زبانی اشاره دارد و دیگری به سازمان بندی اجتماعی محتواها در کاربرد؛ اولی وجه مشخصه رویکرد زبانشناختی است و از سنتی انگلیسی- آمریکایی برخاسته است و دومی وجه مشخصه رویکردهایی است که از منظری اجتماعی به آن می نگرند که همپوشی چشمگیری هم بین این دو وجود دارد (مکاریک،1385 :256). از منظری دیگر گفتمان، اصطلاح پایهای نوشتههای فوکو است که میتوان جایگاه گفتمان در آثار او را با ذکر دو نکته به هم پیوسته توصیف کرد، اولی طرح گفتمان به مثابه یک پدیده تاریخی است؛ این دیدگاهی است که در چارچوب پیکره اصلی آراء متفکران انگلیسی و آمریکایی امری حاشیهای بوده است، از نظر فوکو، هیچ نظریه عمومیای در مورد گفتمان یا زبان وجود ندارد؛ آنچه هست، فقط توصیفی تاریخ بنیاد از گفتمانها یا کنشهای گفتمانی است. کنشهای گفتمانی بر نوعی نظم گزارهای استوارند که یک موضوع را تعریف میکند؛ -خواه این موضوع جنسیت باشد و خواه دیوانگی خواه جنایت باشد و خواه اقتصاد- مجموعه ای از مفاهیم را فراهم میآورند که میتوان آنها را برای تجزیه و تحلیل موضوع، برای محدود کردن آن چه میتوان و آن چه نمیتوان دربارهی آن گفت و برای مشخص کردن کسی که می تواند آن را بگوید، به کار گرفت (مکاریک،1385 : 258). بنابراین فوکو، نقش اساسی در تکوین تحلیل گفتمان، چه در حوزه نظری و حوزه مطالعات تجربی دارد؛ زیرا او در صدد این بود که نشان دهد چگونه معنا به واسطه نظامهای گفتمانی تولید و سازماندهی میشود وطی چه فرایندی است که احساس حقیقت شکل می گیرد. به این منظور او به بررسی روند شکلگیری صورتبندیهای گفتمانی و نیروهای جذب و طرد دخیل در آنها میپردازد. به اعتقاد او همواره قوانین و روالهای نانوشتهای در کار هستند تا صورتبندیهای گفتمانی خاصی در یک دوره خاص رواج یابند؛ این روالها از یک سو در جهت شکلدهی، انتشار و ترویج احکام خاصی میکوشند، و از سوی دیگر درصدد این امر برمیآیند که مرز میان آن و احکام دیگری که بایستی از رواج و انتشارشان ممانعت به عمل آید، رابطه برقرار کنند. بر این مبنا، محدوده گفتمانی را نمیتوان مجموعه بسته از احکام منسجم و یک پارچه تلقی کرد؛ بلکه میتوان آن را فضایی درحال انجام دانست که همواره دستخوش کنش و واکنش دائمی نیروهایی است که از یک سو در کار شکلدهی و رواج احکام موافق یا پیشفرضهای بنیادین گفتمانی هستند و از دیگر سو در طرد احکام مخالف این پیش فرضها میکوشند (قهرمانی، 1393: 42).
2- معرفی اجمالی فوکو
میشل فوکو (1984-1926) در پواتیه فرانسه زاده شد، در دانشگاه سوربن فلسفه خواند و لیسانس خود را در سال 1948 گرفت، برای مدت کوتاهی عضو حزب کمونیست فرانسه بود، ولی در سال 1951 از آن حزب کنار کشید. در دهه 1950 به تحصیل در روانشناسی علاقه پیدا کرد، درجه لیسانسی در روانشناسی و سپس دیپلم در رشته آسیب شناسی روانی را گرفت و به سوئد، لهستان و آلمان رفت و در دانشکدههای زبان فرانسه در آن کشورها به تدریس پرداخت؛ سرانجام در دانشگاه هامبورگ با نوشتن رسالهای در باب جنون به اخذ درجه دکتری نائل آمد، در سال 1964 استاد فلسفه دانشگاه کلرمون در فرانسه شد. فوکو به سرعت در حوزه روشنفکری فرانسه شهرت یافت و دیری نگذشت که نفوذی جهانی پیدا کرد و چشماندازهای یکسره نوینی در فلسفه، تاریخ و جامعه شناسی گشود. برخی از مفسران مهمترین دستاورد او را تحلیل روابط قدرت و معرفت میدانند (دریفوس و رابینو،1392 :13).
3- قدرت از نظر فوکو
قدرت به طور کلی، نامی است که برای مناسبت راهبردهای حاکم بر روابط اجتماعی به کار می رود. فوکو درباره چگونگی اعمال قدرت، دو نکته اساسی مطرح می کند، یکی گفتمان است که قلمرو اعمال قدرت را از دیرباز محدود ساخته است و دیگری پیامدهای واقعی است که در سایه این گونه اعمال قدرت ایجاد و منتشر میشود. در هر جامعهای، شکلی از روابط قدرت، بافت جامعه را شکل میدهد؛ همچنین ایجاد و اعمال این روابط قدرت مستقیما با ایجاد و انتشار گفتمان حقیقی گره خورده است. نظام حقوقی از روزگاران پیشین ابزاری برای مشروعیت بخشیدن به قدرت پادشاه بودهاست. امروزه هم قانون همین وظیفه را بر عهده دارد؛ زیرا قدرت در کلیه سطوح جامعه حلول دارد و هر عنصری هر قدر ناتوان فرض شود، خود مولد قدرت است. به نظر فوکو، به جای بررسی سرچشمههای قدرت، باید به پیامدهای آن توجه کرد (فوکو،1393: 160- 158)؛ زیرا قدرت هرگز بازرسی و بازجویی و ثبت حقیقت را متوقف نمی کند، قدرت ردگیری حقیقت را نهادینه، تخصصی میکند، و برای آن پاداش میدهد. در واقع قدرت به قوانین شکل میدهد و گفتمان حقیقت را تولید میکند، گفتمانی که تا حدی بر مبنای تاثیرات قدرت تعیین و ارسال میشود، و سپس بسط مییابد. در پایان، در حکم تابعی از گفتمانهای حقیقت که حامل این تاثیرات خاص قدرت است دربارهی اعمال ما قضاوت می شود؛ محکوم و رده بندی می شویم و برای ما سبک به خصوصی از زندگی یا مرگ مقدر می شود (همان: 44). البته فوکو معتقد است، فرد همپایه قدرت نیست، فرد معلول قدرت است، در همان حال، یا دقیقا تا جایی که فرد معلول قدرت است، عنصر چفت و بست یافتن آن نیز هست. فردی که قدرت به آن شکل داده است، در عین حال حامل[1] آن قدرت نیز هست(همان: 50)؛ بنابراین قدرت نهاد نیست، ساختار نیست، نوعی قدرتمندی نیست که برخی از آن برخوردار باشند، قدرت نامی است که به یک موقعیت استراتژیک پیچیده در جامعهای معین اطلاق میشود. قدرتی وجود ندارد که بدون مجموعهای از مقاصد و اهداف اعمال شود. هر آنجا که قدرت وجود دارد، مقاومت هم وجود دارد. این مقاومتها فقط میتوانند درحوزه استراتژیک روابط قدرت وجود داشته باشد. شبکه روابط قدرت نهایتا بافت ضخیمی را شکل میدهد که دستگاهها و نهادها را در بر میگیرد، بدون آنکه دقیقا در آنهاجا گیرد؛ فوج نقاط مقاومت نیز اقشار اجتماعی و افراد را در بر میگیرد و بدون شک همین رمزگذاری استراتژیک این نقاط مقاومت است که انقلاب را امکانپذیر میکند. همانگونه که دولت بر ادغام نهادینه مناسبات قدرت اتکا دارد؛ باید تلاش کرد که سازوکارهای قدرت را در همین عرصه مناسبات نیرو تحلیل شود (فوکو،1394: 112 - 109) آنچه باعث اثرگذار بودن قدرت میشود و قدرت را قابل پذیرش میکند؛ این واقعیت است که قدرت صرفا مانعی در برابر ما نیست که می گوید نه، بلکه از این حد در میگذرد و پدیدهها را تولید میکند، لذت ایجاد میکند، معرفت به وجود میآورد و گفتمان را تولید میکند. باید قدرت را شبکه مولدی به شمار آورد که در سرتاسر بدنه اجتماع جریان دارد، چیزی به مراتب بیشتر از یک اراده منفی که کارکردش سرکوب است. بدینترتیب، قدرت شرایط امکان پدیدههای اجتماعی را فراهم میکند. در قدرت است که جهان اجتماعی تولید میشود و چیزها از یکدیگر مجزا میشود و روابط و ویژگیهای خاص خودشان را پیدا میکنند. برای نمونه، جرم به تدریج به منزله حوزه ای دارای نهادها (برای زندان ها)، سوژههای خاص خود (برای مثال مجرمان) و پرکتیس های خاص خود (برای مثال اجتماعی کردن مجدد) خلق شده است، بنابراین قدرت همواره با دانش گره خورده است، قدرت و دانش متضمن یکدیگرند، برای مثال نمیتوان نظام زندان مدرن را بدون جرمشناس تصور کرد. قدرت هم مسئول خلق جهان اجتماعی ما و هم مسئول نحوه شکلگیری خاص این جهان و نحوه امکان گفت وگو دربارهی آن است و امکان شکلگیری شیوههای دیگر بودن وگفت وگو را منتفی میکند. بنابراین قدرت هم نیرویی مولد و هم بازدارنده است. پیوند دادن قدرت و دانش به یکدیگر این پیامد را برای دانش به همراه دارد که قدرت رابطه نزدیکی با گفتمان پیدا میکند. گفتمان نقشی اساسی در سوژه ساختن ما و نیز ساختن ابژههایی دارد که میتوانیم چیزهایی درباره آنها از جمله خودمان را به منزله سوژه بدانیم. هر سه رویکرد مورد نظر ما با قرار دادن این نگرش در سر لوحه آرای خود این سؤال پژوهشی را مطرح می کنند که جهان اجتماعی، از جمله ابژهها و سوژههای آن چگونه در گفتمان ساخته می شوند؟ (یورگنس و فیلیپس،1392 :37 - 36). از آنجا که مفهوم قدرت از مفاهیم کلیدی اندیشه فوکو است؛ او نگرشی متفاوت به مفهوم قدرت دارد وی بر این باور است که ارتباط تنگاتنگی میان گفتمان و قدرت وجود دارد و آرایشهای گفتمانی با نهادها و مواضع قدرت و با قوانینی که آنها را ممکن کردهاند، پیوند خورده و به پشتوانه آنها و برای تحقق اهداف آن هاست که دارای اعتبارند (قهرمانی، 1393: 43). البته روابط قدرت، هدفمند و دارای جهت است و هیچگاه نباید علت درگیر شدن با معنای فاعل قدرت، از کارکرد و نحوه اعمال آن غافل بود هیچ قدرتی وجود ندارد که جهتمندی و سمتوسو نداشته باشد (فوکو، 1384: 158).
پ- یافتههای پژوهش
بر طبق نظریه فوکو، گفتمانها یا آرایشهای گفتمانی، مجموعههایی از گزارهها هستند که با موضوعی واحد سروکار دارند و به نظر میرسد، اثراتی همانند به بار آورند. نباید تصور کرد که گفتمانها کاملا پیوسته و منسجماند، چرا که همواره مجموعه گزارههای متعارضی را نیز دربر میگیرند. گزاره را میتوان بیان یا کنشی از راه کلام تلقی کرد که دارای اعتبار است. بنابراین گزاره صرفاً جمله نیست. فوکو به جای این که به فرض وجود بدیهی گفتمانها اکتفا کند، میکوشد تا به تحلیل فرایندی بپردازد که طی آن گفتمانها به وجود میآیند، او میکوشد تا گفتارها را تحلیل کند، بدون این که اشارهای به آگاهی مبهم یا صریح سوژههای سخنگو داشته باشد، واقعیتهای گفتمان را به ارادی ـ چه بسا غیر ارادی ـ مؤلفانشان نسبت دهد، بدون این که به مفهوم نیت متوسل شود، نیت گفتن چیزی که همواره از مرزهای آنچه واقعاً گفته شده، فراتر میرود (فوکو، 1395: 110-108 ). تنوع گفتمان در شاهنامه به ویژه پختگی آنها گواه آن است که فردوسی خود به اهمیت گفتمان در کار داستانپردازی وقوفی کامل داشته است. تنها بررسی یکی از چند شاهکار او؛ یعنی رستم واسفندیار میتواند این باور را در ما استواری بخشد که فردوسی به هنگام سرودن شاهنامه همواره در کار داستان کردن روایات اساطیری، پهلوانی و تاریخی بوده است و کار اصلی خود را صورت دادن به این مواد خام و پراکنده میدانسته است (سرّامی،1388: 362-361). ماجرای نبرد رستم با اسفندیار، بعد از نبرد رستم با سهراب یکی از غمبارترین تراژدیهایی است که جهان به خود دیده است، نبردی که در راه کسب قدرت و مقام رخ داد و سرانجام به پیروزی رستم در هر دو نبرد ختم شد. در اثبات آن، واژههای پر بسامدی که نقش اساسی در صورتبندی داستان رستم و اسفندیار ایفا میکنند، نه تنها گفتمان و آرایش گفتمانی داستان، بر پایه آنها طرحریزی میشود، بلکه بار معنایی گفتمان آن شکل داده میشود، تا گفتمان قدرتی را که فوکو به آن قائل است، دست یابیم؛ عبارت است از: رستم:138؛ اسفندیار: 124؛ جنگ: 76بار؛ بسامد این واژهها، گزارههای اصلی و تأثیرگذاری هستند که از سوی شخصیتهای داستان بر مبنای قدرت پایهریزی میشود، گذشته از سه شخصیت اصلی که هریک به نوعی رویت پذیر هستند، دو شخصیت دیگر، یعنی زال و سیمرغ را هم میتوان در نظر گرفت که بر طبق نظریه سراسربینی «بنتام» نقش دیدهبان را در این جنگ بازی میکنند و این دو هستند که پایان و فرجام داستان را با ترفندی مدبرانه رقم می زنند. شخصیتهای اصلی داستان به ترتیب عبارت است از:
1- گشتاسب
گشتاسب، پادشاهی که خود تخت پادشاهی را از پدر با لشکرکشی تصاحب کرده است، از یک سو هراس بزرگی از پسرخود، اسفندیار دارد، از سوی دیگر نگران قدرت بینظیر رستم است، از این رو نخست ناچار است، برای از میان برداشتن پسر، دست به شگرد و ترفندهایی بزند، تا او را با وعده و نوید از سر راه خود بردارد، زیرا جانبازیهایی را که اسفندیار در دفع دشمنان به خرج میداد به قیاس سابقه احوال خود، با چشم سوءظن مینگرد و میکوشد تا در مقابل اسفندیار موضع سوءظن بگیرد، در عین آنکه به وی وعده واگذاری تاج و تخت میدهد، اما او را از امکان دستیابی به تاج و تخت دور نگه دارد (زرین کوب،1381: 88-89). او با تأخیر انداختن واگذاری سلطنت به اسفندیار به جهت کینهای که به خاطر دشنام زال نسبت به لهراسب در دل دارد، او را تشویق به جنگ با رستم میکند، بهاین گونه به تعریض نشان می دهد که این جنگ اعاده حیثیت اوست و عمدا از پسر خود میخواهد تا رستم را دست بسته و زال و فرزندانش را پیاده از زابلستان به بلخ بیاورد؛ این کار نه تنها هتک حرمتش را جبران می کرد، بلکه اسفندیار را که دائم به واگذاری تخت و تاج می خواند از سر راه دور می کرد (همان : 98)؛ غافل از این که رستم نمیتواند وعده اسفندیار را بپذیرد، زیرا از خلقوخوی ناپایدار ارباب قدرت آگاهی دارد و میداند که بر وعدههای آنها نمیتوان اعتماد کرد (همان :81). آرایش گفتمانی و گزارههایی که در این داستان شکل می گیرد، تماما بر این امر صحه می گذارند که بیش از دو فرض پیشرو نخواهد بود، فرض اول؛ این که رستم کشته میشود، فرض دوم؛ این که اسفندیار کشته می شود؛ آشکار است که هرگز این دو پهلوان در برابر یک دیگر سر فرود نخواهند آورد، آنچه مهم است، در هر صورت فرجام کار به نفع گشتاسب خواهد بود، زیرا واقعیت این است که نگرانی اصلی او از سوی فرزند است. بدین سبب از ابتدا سعی دارد با آرایشهای گفتمانی و با اقدامی متفاوت، پسر را به جنگ ارجاسب تورانی - برای خونخواهی برادرش- سپس برای گسترش دین بهی (زردشت) در سراسر جهان، همچنین نجات دخترانش از اسارت ارجاسب و خنثی کردن دفاع حمله ارجاسب، به ایران بفرستد تا شاید پسر در این جنگها کشته شود، اما با بازگشت پیروزمندانه اسفندیار، شکست خود را در این پیروزی می بیند. در مقابل این همه پهلوانیها، گذشته از این که به وعده خود عمل نمی کند؛ بلکه با بدگویی شخصی به نام «گرزم» فرمان میدهد تا اسفندیار بیگناه را در گنبدان دژ زندانی کنند؛ ولی باز آرام نمیگیرد، ترفندی دیگری میاندیشد و او را به نبرد نافرجامی میفرستد؛ هرچند که جاماسب فالگیر سرنوشت رقمخورده اسفندیار را برایش بازگو میکند، ولی باز در صدد از بین بردن اسفندیار برمیآید؛ او با دانش و آگاهی از سرنوشت نافرجام و شوم پسر، باز نمیایستد، چرا که دانش صرفا بازتابی از واقعیت نیست، حقیقت یک برساخته گفتمانی است و رژیم های معرفتی گوناگون هستند که تعیین میکنند، چه چیز صدق و چه چیز کذب است (یورگنس و فیلیپس،1392 :35). بنابر این او آگاهانه با سوژه ساختن یکی و ابژه ساختن دیگری با اعمال قدرت، پایان داستان را به نظاره مینشیند:
سوم روز گشتاسب آگاه شد و یا |
|
که فرزند جوینده گاه شد |
چو اسفندیار آن که در جنگ اوی |
|
بدرد دل شیر از آهنگ اوی |
جهان از بد اندیش بی بیم کرد |
|
تن اژدها را به دو نیم کرد |
2- اسفندیار
بعد از گشتاسب، اسفندیار، گزاره دیگری است که قدرت او در داستان نقش اساسی بازی میکند؛ شگفتآور این که او میداند با جنگ نمیتواند رستم را از پا در در آورد یا دست بسته به درگاه پادشاه بیاورد، اما نمیداند که مرگ او در سیستان به دست رستم خواهد بود (زرین کوب،1381: 90). او بیخبر از این که پدرش او را روانه این سفر میکند تا کشته شود و تاج و تخت را برای خود نگاه دارد. هر چند رستم را بیگناه میداند و ستیز با او را موافق نیست؛ با این حال قبول میکند که به این مأموریت شوم برود و در ظاهر دلیلش این است که میخواهد فرمان پدر را نگاه دارد (اسلامی ندوشن،1376 :360). اعمال قدرت صرفا رابطهای میان افراد یا گروهها ندارد؛ بلکه شیوهای است که در آن برخی اعمال، اعمال دیگر را تغییر میدهند، البته چیزی به نام قدرت که فرض میشود به صورتی عمومی و به شکلی متمرکز یا پراکنده وجود داشته باشد، وجود ندارد. بلکه قدرت تنها وقتی وجود دارد که در قالب عمل درآید؛ هرچند که در درون حوزهی کاملا متفاوتی از امکاناتی ادغام گردد که با ساختارهای دایمی ارتباط دارند و بر آن ها تأثیر میگذارند؛ قدرت ربطی به رضایت ندارد (دریفوس و رابینو، 1392 :357)؛ به این ترتیب بدون رضایت اسفندیار، قدرت شکل میگیرد، هرچند که گزارهها حاکی از آن است که حفظ قدرت، از هر دو سوست، زیرا آن چه باعث اثرگذار بودن قدرت میشود و آن چه قدرت را قابل پذیرش میکند، این واقعیت است که قدرت صرفا مانعی در برابر ما نیست که میگوید نه، بلکه از این حد در میگذرد و پدیدهها را تولید میکند، لذت ایجاد میکند، معرفت به وجود میآورد و گفتمان تولید می کند (یورگنس و فیلیپس،1392 : 36). قدرت میخواهد از رهگذر رفاقت و دوستی توأم با دنیا طلبی، دست بزرگترین و نامدارترین پهلوان را بسته و به نزد پدر ببرد تا صاحب تخت و تاج شود، اما در اولین مرحله از پیشبرد قدرت، شکست میخورد، چرا که قدرت پسر فاقد دانش است، فقط با اتکای نیروی بازو است که سعی دارد تصمیم خود را در این راه عملی سازد:
اگر تخت خواهی همی با کلاه |
|
ره سیستان گیر و بر کش سپاه |
از نظر فوکو، قدرت در واقع چیزی است که اجرا میشود، چیزی که بیشتر شبیه راهبرد است تا دارایی. قدرت را باید فعل به شمار آورد، نه اسم. «آنکه به تحلیل قدرت میپردازد، باید آن را چیزی بداند که در جریان است، یا چیزی که تنها به شکل یک زنجیره عمل میکند. قدرت از طریق نوعی سازماندهی شبکهوار به کار گرفته یا اِعمال میشود» (فوکو، 62:1395). اسفندیار محمل قدرتی است که شکل دیگر قدرت را به اجرا در میآورد، هرچند که او از این فرصت بهره جسته، تا رستم را فریب دهد، به زعم خود با این کار نه تنها صاحب قدرت میشود؛ بلکه با اتحاد رستم، روز به روز بر قدرتش افزوده می شود؛ این همان است که فوکو توصیف آن چیز را «حاکمیت»[2] مینامد. تحلیل این که چه کسی میتواند فرمان براند و برچه کسی فرمان رانده میشود و نیز این که به چه شیوه میتوان فعالیتهای کسی دیگر را شکل داد (همان:81). مصداق واقعی آن در این داستان از سوی اسفندیار مشاهده میشود؛ برای این که قدرت بر کسانی اعمال می شود که در موضع انتخاب قرار دارند و هدفش نفوذ بر گزینشهای ایشان است (هیندس و یونسی،1380 :115). و این پدر است که با دانش و آگاهانه فعالیت پسر را شکل می دهد و بر او فرمان میراند و موفق میشود تا به گونهای شبکهوار قدرت از سوی او در سراسر داستان جاری شود، قدرتی که سرنوشتساز و شوم است، درحالی که فرزند از آن ناآگاه است، او محمل قدرتی میشود که به دست خود، سعی در نابودی خود دارد.
همه پادشاهی و لشکر تراست |
|
همان گنج باتخت و افسر تراست |
3- رستم
گزارههای گفتمانی رستم در متن، حاکی از رابطه قدرت در اندیشه فوکو است که به نوعی منجر به درک مفهوم نیت رستم در داستانهای شاهنامه میشود، همان نیتی که از مرزهای اخلاقی انسان فراتر میرود؛گزارههایی که نه تنها رستم را از حیث فیزیکی بدل به یک ابر انسان میکند، بلکه او را ازحیث ایدئولوژی هم فراتر از اندیشه یک انسان عادی قرار میدهد؛ رستم ابرقدرتی است که هم دارای نیروی جسمانی و هم دارای نیروی ذهنی و روحانی است، به همین سبب است که گشتاسب و اسفندیار در صدد براندازی او بر میآیند، البته ترفندی که به کار میبرند، از یکدیگر متفاوت است، پدر در پی از بین بردن قدرت کامل اوست، اما پسر قصد دارد که از قدرت او در حکومت خود بهرهمند شود؛ او را محمل قدرت خود سازد، این در حالی است که گفتمان های برخاسته از اندیشه رستم نشان میدهد که دنیای قدرت رستم متفاوت از دنیای قدرت این پدر و پسر است، زیرا رستم از دو جهت برای اسفندیار ستایش و احترام قائل است، یکی آن که وی شاهزاده و ولیعهد است؛ او خود را خدمتگزار و زیردست خاندان شاهی ایران می داند؛ دوم این که شخص اسفندیار پهلوانی بزرگ و یگانه است و تنها پهلوان زمان است که توانسته اعمال قهرمانیای به اهمیت اعمال خود داشته باشد (اسلامی ندوشن،1376 :364). گفتمانهای رستم برخاسته از اندیشه ایدئولوژیک و اخلاقی اوست که میخواهد با مسالمت هرچه بیشتر او را قانع کند تا دست از جنگ بردارد، اما اسفندیار در این کار مصر است و به هیچ روی از خواسته خود دست بر نمیدارد، زیرا او نیز همچون پدر، هراسی بزرگ از جهان پهلوان در دل دارد، به همین سبب میکوشد با نبرد، او را از میان بردارد یا با بردن او به نزد پدر او را خوار کند، این اعمال قدرت از غره بودن به نیروی روئین تنی او نشأت میگیرد، اما این درخواست برای رستم با آن همه رشادت ها و جنگاوریها که او را همتای اسفندیار نموده، پذیرفتنی نیست، به ناچار وقتی رستم موفق نمیشود که اسفندیار را به راه آورد، به جنگ با او تن در میدهد و در نهایت خود پیروز این میدان میگردد:
تو آن کن که بر یابی از روزگار نبیند مرا زنده با بند کس چو گردن بپیچی ز فرمان شاه |
|
برآن رو که فرمان دهد شهریار که روشن روانم برین ست و بس مرا تابش روز گردد تباه |
4- زال
نقش زال، نقشی است که سراسر بینی بنتام را در ذهن ها تداعی میکند، او همچون دیدهبانی صحنه کارزار را تحت نظر دارد؛ هرچند از سوی هر دو مبارز تاکتیکها، ابزارو کارکردهای قدرت و شبکه روابط حاکم است تا هریک بر دیگری فائق آید، اما حضور زال در این نبرد و ترفند اندیشیده اوست که تعیین کننده فرجام نبرد است.
5- سیمرغ
همانگونه که در بالا گفته شد، زال فرجام نبرد را تعیین کرده است، اما این فرجام و پیروزی هرگز بدون حضور و همکاری سیمرغ به ثمر نمیرسید، اگر سیمرغی در کار نبود؛ هرگز تغییر و دگرگونی که با یاری او در داستان پیریزی میشود؛ در داستان پیش نمیآمد؛ زیرا این رابطه شبکهوار و توالی رویدادها است که با نظمی از پیش حساب شده، ارائه می شود (فوکو، 1392 :241). بنابراین قدرت توأم با دانش است که پایان نبرد را به نفع رستم به پایان می برد.
نتیجهگیری
گفتمانی که از قلمرو اعمال قدرت در این داستان به دست آمد، پیامدهای واقعی است که در سایه آن، داستان شکل میگیرد. قدرت ابزاری میشود که در پی مشروعیت بخشیدن به قدرت گشتاسب و اسفندیار است. هریک از گزارههای داستان از سوی سه ابرقدرت حاکی از آن است که هریک با اعمال قدرت و طرح نقشه شومی در پی براندازی دیگری است، قدرتی که از سوی پادشاه اعمال می شود، خدعهگرانه، منفعتطلبانه و توأم با ابزار دانش است، بنابراین قدرت سیاسی و موقعیتی است که درظاهر، پوششی از ملاطفت و خیرخواهی در بردارد، اما در باطن شوم و منفعت طلب است؛ اسفندیار، هدف و محمل اصلی قدرت است، قدرت باید از سوی او به ظهور برسد، او تبدیل به ابزار قدرت میشود نه صاحب قدرت؛ از اینرو از هیچ کوششی و قدرتی چشم نمیپوشد؛ غافل از این که کردار بیمدبرانه او، ناآگاهانه پدر را قدرت میبخشد. هرچند اتکای پدر و پسر بر کسب قدرت است، اما در نهایت قدرت، از پسر، هم سوژه و هم ابژه میسازد. کوتاه سخن این که قدرت از سوی اسفندیار بدون دانش پیش میرود و برای همین محکوم به شکست میشود. در مقابل رستم با قدرت و اقتدارجسمانی، روحانی، معنوی و فکری سعی در ایجاد صلح دارد، اما موفق نمیشود و به کمک زال و سیمرغ، قدرت اسفندیار را درهم می شکند.